به گزارش رکنا، ماجرای غم انگیز زن جوانی که خواسته های بی شرمانه اش از همسرش او را به سمت بوسیدن دوستان شوهرش سوق می دهد.
این زن جوان ماجرای ازدواجش با مردی نابخردان را اینگونه بیان می کند: پدرم کارگری ساده و بی سواد بود که به سختی می توانست مخارج زندگی خانواده 5 نفره اش را تامین کند. به همین دلیل هیچ یک از خواهر و برادرهایم نتوانستند حتی تا مقطع دیپلم درس بخوانند. من در خانواده ای بزرگ شدم که نه تنها وضعیت مالی بدی داشتند، بلکه پدر و مادرم هرگز به نیازهای عاطفی و روحی ما اهمیت نمی دادند. با وجود این با تمام مشکلات به تحصیل ادامه دادم و برای ادامه تحصیل در مقطع کاردانی وارد دانشگاه شدم. آن زمان بود که خانواده ام به این موضوع اهمیت نمی دادند و از من حمایت نمی کردند.
آشنایی با سالومه و ورود به دنیای جدید
یک ماه بیشتر از دانشگاه نگذشته بود که با سالومه آشنا شدم. او همکلاسی من بود و پدرش وضعیت مالی خوبی داشت.
من و او خیلی سریع صمیمی شدیم و دائم با هم در ارتباط بودیم. اما وقتی دیدم «سالومه» چطور در رفاه و آسایش زندگی می کند و به راحتی هرچه می خواهد می خرید، از نظر روحی آشفته شدم و از خانواده ام متنفر شدم، چون در مقابل سالومه احساس شکستگی می کردم و برای وضعیت اقتصادی ام متاسف بودم.
درخواست سالومه برای کار در شرکت برادرش
تا روزی که سالومه از من خواست در تجارت برادرش کار کنم. با اینکه دستمزدش کم بود اما چون طعم بی پولی را چشیده بودم پیشنهادش را پذیرفتم. دو سال بعد از این واقعه، وقتی درسم تمام شد، سالومه مرا به عقد برادرش درآورد دادگاه انجام داد
سالومه مرا برای برادرش خواستگاری کرد
انوش که از وضعیت مالی بابام خبر داشت در بهترین نقطه شهر خانه ای اجاره کرد و تمام اثاثیه ام را یک جا خرید تا پدرم مجبور به تهیه جهیزیه نشود. من این ازدواج را دوست نداشتم، سعی کردم به او زندگی عاشقانه بدهم.
خلاصه یه سال بعد از شروع زندگی مشترکمون یه پسر داشتم و فکر میکردم با تولد آراد زندگیمون قشنگتر میشه ولی نمیدونم چی شد که این زندگی عاشقانه رنگ باخت و رابطه من و «انوش» سرد شده، روح شده است
با وجود اینکه یک ماه بیشتر از تولد فرزندم نگذشته بود، همسرم دیگر به نیازهای عاطفی و روحی من اهمیت نمی داد، بنابراین هر روز از هم دورتر می شدیم. این وضعیت آشفته از من یک زن افسرده ساخت.
اسارت در خانه شوهر
ساعت ها گریه می کردم یا با پسرم خوش می گذشتم تا غم هایم را فراموش کنم. وقتی مشکلم را با خانواده ام در میان گذاشتم، نه تنها از من حمایت نکردند، بلکه به من توهین و تحقیر کردند. از طرف دیگر وقتی همسرم متوجه شد که خانواده ام از من حمایت نمی کنند و من در زندگی ام هیچ حمایتی ندارم، رفتارهای غیرمتعارف و غیرمنطقی خود را تشدید کرد و او را شرمنده کرد.
شب را با دوستان همسرم در خانه بگذرانم
او نه تنها در را قفل کرد و اجازه نداد بیرون بروم، بلکه شب چند نفر از دوستان و همسرانشان را به خانه من دعوت کرد و تا پاسی از شب دست به هر گونه فسق و فسق زدند.
با لباس های زشت کنار هم می نشستند و با خنده های مستانه شان مرا آزار می دادند. این دعوت های گروهی هر روز شکل تازه ای به خود می گرفت، به طوری که غیرت و مردانگی از بین رفت و شرم و حیا از رفتارشان شرمنده شد.
درخواست بی شرمانه همسرم برای رقصیدن و نوازش با دوستانش!
این رفتارهای زننده به حدی رسید که شوهرم از من خواست با مردان ناشناس برقصم و ببوسم. این دستور را با چشمان پر آب اجرا کردم و شوهرم خندید. و «انوش» اوج گرفت. در همین حین برای یافتن راه حل به کلانتری آمدم.
لازم به ذکر است این زوج جوان پس از انجام مشاوره های اولیه در کلانتری به دستور سرهنگ باقی زاده (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) به مرکز مشاوره پلیس آگاهی معرفی شدند.