غسال خانه یا حرم – ایرنا

خانم بیاض: یکی از خواهرها به من گفت نمی دانم چرا دستم خارش دارد؟! گفتم دستم هم خارش داره. شاید ما حساسیم! یکی از برادران به رختشویی رسید. از صدای نفس هایش معلوم بود که آنجا دویده است، پرسید لباس هایی که از هلیکوپتر پیاده شده کجاست؟ به آنها دست نزن گفتیم شسته و ضدعفونی شده، روی طناب هستند. گفت: عجب! شیمیایی بودن شوینده بد گفتم روحم فدای جان جوانان است. دکتر برای زخم های دستمان پماد تجویز کرد، اما دیگر دیر شده بود و هنوز خیلی از خانم ها مثل من از این زخم ها و سرفه ها رنج می برند. (صفحه 136)
خانم صمدی فر: بستر، بیمارستان صحرایی بود. یکی را از استخر بیرون کشیدم. کمی گوشت به آن چسبیده بود. چشمانم را بستم. دلم ریش شد و گریه کردم. تکه های گوشت را جدا کردم. دلم برات تنگ شده. هنوز باورم نمی شد که هستم! انگار خواب بود! (صفحه 89)
امام خامنه ای عزیز در مهر ماه 1400 کتاب «حوض خون» را مطالعه کردند و در یادداشتی بر این کتاب نوشتند: آنچه در این کتاب است، گوشه ای ناشناخته و ضمنی از تاریخ بزرگ دفاع مقدس است. جا دارد از بانوی پرتلاش، صبور و خوش ذوقی که این زحمت را بر عهده گرفتند و به خوبی انجام دادند و موسسه جبهه فرهنگی تشکر کرد.
رهبر معظم انقلاب اسلامی همام و همام در بخشی دیگر از خطبه بر کتاب «حوض خون» گفتند: اولین احساس پس از خواندن بخشهایی از این کتاب، شرمندگی از انفعال نسبت به مبارزه اینها بود. مجاهد ساکت، مخلص و گمنام; مجاهدان بزرگی که همیشه حاضرند پای انقلاب اسلامی بایستند و بمیرند.
خانم ناطقی: چادرم را به کمرم بستم و تابه را کنار خانم ها گذاشتم و نشستم. دو تا لباس سبز رنگ انداختم تو تابه و تاید ریختم و لکه های خون رو با دستم مالیدم. چند دقیقه بعد زیر پاهای خون آلود من راه افتاد. تا غروب در همین حالت شستیم. جلوی در خونه که رسیدم یادم رفت صبح دختر کوچولوم رو پیش پدرش گذاشتم و رفتم بیمارستان! تا وارد شدم زهرا گریه کرد و خود را در بغلم انداخت. به عباس گفتم: آقا من فردا میرم خشکشویی. بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت. (صفحه 59)
خانم میرعلی در صفحه 19 کتاب خود می نویسد: برخی از آنها از من پرسیدند: «آیا راهی برای شستن لباس رزمنده ها به سوریه نداری؟
چه زیباست مرور خاطرات روشن آن مجاهدان عزیز در کتاب حوض خون و عبرت گرفتن از زندگی زنان بزرگ اندیمشک، درس رشد و تعالی و پی بردن به عظمت زن و بهتر فهمیدن زیبایی زن، ایمان، اراده و استقامت و مبارزه و شجاعت او.
زنان مجاهد و مقاومی که پس از سالها دست به در و دیوار رختشویخانه بیمارستان شهید کلانتری زدند و آنها را بوسیدند، رختشویخانه برای آنها پناهگاهی بود. زیارتگاهی که شخصیت یک زن ایرانی را به جهانیان نشان داد و هر زن و مردی را وادار به تحسین شأن یک زن اندیمشکی کرد.
دقیقا روز یکشنبه 22 اسفند 1392 در همین حرم اندیمشک از خطبه امام خامنه ای از کتاب حوض خون رونمایی و از بانوان مجاهد اندیمشک و نویسنده کتاب تشکر و قدردانی شد.
خانم اسلامی پور: سه پسر بزرگم در جبهه بودند. دختری نداشتم که به من کمک کند. نان هم خودم پختم. قبل از نماز صبح خمیر درست کردم، صبحانه و ناهار درست کردم، بعد نان پختم و شستم. (صفحه 228)
خانم اسلامی پور: شب تا صبح نخوابیدم. آنقدر دستم را خاراندم که قرمز شد و خون بیرون آمد. پوستم آنقدر نازک بود که هر جا می خورد کبود و درد می کرد. نمی توانستم به زخم های دستم بچسبم. بدتر و بدتر می شد. (صفحه 233)
خانم میر عالی همه این خاطرات را در کتابی با عنوان حوض خون جمع آوری کرده تا صفحه ای زیبا از نقش زنان در جنگ را به ما نشان دهد. نقشی که سال ها از آن غافل بودیم و حالا تلاش های خستگی ناپذیر فاطمه سادات میرعلی کم کاری بسیاری از ما را جبران کرده است.
نویسنده ارجمند این کتاب گرانبها خاطرات 64 بانوی قهرمان اندیمشک را به رشته تحریر درآورده است. زنانی که هر کدام الگوی بسیار خوبی برای نویسنده و عموم مردم هستند.
نویسنده در صفحه 18 کتاب «حوض خون» می نویسد: ارتباط با هر زنی که عمر خود را صرف شستن لباس کرده است برای من درس اخلاقی بوده است. صداقت را در گفتار و رفتارشان به وضوح می دیدم.
این کتاب گرانقدر توسط انتشارات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در 503 صفحه منتشر شده است.
خانم شرفی: یک بار سینی پر از لباس را شستم، گذاشتم روی سرم و از لباسشویی بیرون آمدم. ناگهان صدای هلیکوپتر از سرم گذشت. پایم به سنگ خورد و با سرم افتادم. صدای شکستن مچ دستم را شنیدم. نگاه کردم، دیدم استخوانی از زیر پوستم بیرون زده است. با پارچه بستمش ملحفه ها را برداشتم و در آب خیس کردم و روی طناب انداختم. (صفحه 422)
خانم بستک: در سرما و گرما، پای زنان مدام در آب بود و لباس هایشان خیس بود. وقتی می خواستم آنجا کار کنم، رزمنده یا برادرم یا پدرم را در حال جنگیدن در هوای سرد می دانستم. پس من هم مجبور شدم این کار را انجام دهم. (صفحه 300)
خانم منصوری: خسته از شستشو به خانه می آمدم، تکالیفم را سریع انجام می دادم، می رفتم بیمارستان شهید بهشتی. سرم را به مجروح بستم، آمپول زدم، پانسمان کردم. حتی راهروها را هم تمیز کردم. (صفحه 400)
خانم مامان پاپی: من حدود بیست پتو انداختم داخل گاری. چادرم را دور کمرم بستم و گاری را هل دادم خانه. آستین هایم را بالا زدم، پتو را برداشتم و در حیاط پهن کردم. چیزها به او چسبیده بود. دستم را دراز کردم و یکی برداشتم. تکه گوشت سیاه شده بود. گفتم یا حسین و انداختمش زمین. دلم آتش گرفت (صفحه 44)
خانم موسوی: دستانم هنوز درد داشت و خونریزی داشت. خیلی زجر کشیدم گفتم خدایا! این زخم به اندازه یک قطره خونی که روی رختخواب ریخته نیست. مریض بودم. وقتی می شستم اشک در چشمانم و خون در دستانم حلقه زده بود. دستم را به کسی نشان ندادم. من به کسی در مورد لباس های خونی نگفته ام. نمی خواستم از فیض کار خط مقدم محروم باشم. (صفحه 225)
خانم داغری: بیمارستان شلوغ بود. پتوها و ملحفه های خونی را دیدم که گوشه ای افتاده بودند. به چند زن همسایه گفتم بیایند کمکم کنند. پتوها را در استخر خیس کردیم. آب قرمز شد. با گریه روکش های استخر را کشیدم. زن ها هم مثل من گریه می کردند. با چشمان خیس و دل های خون آلود به سمت پتوها شتافتیم و آنها را شستیم. دیدن لباس های سوراخ شده و خون بسیار دردناک بود، اما کشور ما در خطر بود. نمی توانستیم بی تفاوت باشیم. ما باید هر کاری از دستمان بر میآمد انجام میدادیم. (صفحه 35)
این یادداشت به بهانه افشای خطبه رهبر معظم انقلاب درباره کتاب «حوض خون» است. زنان اندیمشک از شستشوی دوران دفاع مقدس می گویند. نویسنده حوض خون، زنان دیروز را در سختی و مقاوم میبیند و به سخنان آنان عمل میکند:
خانم حسین پور: خانم های همسایه یکی یکی در حیاط زدند و به طرف شما آمدند. بیست تا سی زن در یک زمان جمع می شدند. ملحفه ها را باز می کردیم، تکان می دادیم و داخل حوض می ریختیم. وسایل را جمع کردیم و روی آن راه افتادیم. (صفحه 25)
وی می افزاید: جلوی خانه پسر عمویم مهین رسیدم. مهین با مجتبی و معصومه، پسر شش ساله و دختر سه ساله اش زیر آوار بود. اجساد را از زیر آجرها بیرون آوردم و روی پتو گذاشتم. آنها مانند گوشت پخته شده بودند. مغز و گوشت سوخته وارد دستم شد و بوی آن دور بینی ام پیچید. در تشییع جنازه پسر عمویم را پیش شوهرش بردم و در قبر دفن کردم. بعد از تشییع شهدا برای شستن پتو و ملحفه به خشکشویی رفتم. (صفحه 32)
خانم لربهاری: وقتی ملحفههای خون را باز کردیم و داخل حوض ریختیم، رختشویخانهها شبیه قتلگاه کربلا بود. (صفحه 353)
خانم تجدد: من هم درد شانه و روماتیسم داشتم. با لباس خیس و سردرد شدید به خانه آمدم. از شب تا صبح درد داشتم، آه و ناله می کردم. من معلمی نداشتم خانواده به من گفتند: حالا که پاهایت خیلی درد می کند، دیگر آنجا نرو. اگر اتفاقی بیفتد، چه کسی دختر شما را بزرگ می کند؟! گفتم: هنوز وجدان و غیرت دارم. (صفحه 102)
خانم احمدی نژاد: من هر کاری که لازم بود انجام دادم تا شست و شوی لباس برای خانم ها راحت شود. من آنجا تبدیل به نیروی لجستیکی شده بودم. بدون اینکه به من بگویند حتی آب و چای را برداشتم و به آنها دادم. بندگان خدا ساعت ها روی سیمان سرد می نشستند و در رخت شویی می شستند. آب و خون زیر پایشان جاری شد و حالشان بدتر شد. آنها هرگز اعتراض نکردند. (صفحه 176)
خانم میرچناری: پسرم کوچک بود که دوباره باردار شدم. تا دو سه هفته قبل از به دنیا آمدن دخترم لباسشویی می رفتم. متوجه نشدم روز در آب سرد بودم و با همان لباس خیس به خانه آمدم. باد می لرزید و استخوان هایم می لرزید. شب تا پاسی از شب لباس ها را در تابه می زدم. ناخن هایم از سرما کبود شده بود. (صفحه 340)
خانم اکرم سروندی: چند نفر ملحفه های خیس استخر را برداشتند و روی زمین سیمانی رختشویی گذاشتند. خون از زیر آنها جاری شد. گرفتمشون و داخل تابه ریختم و تاید و وایتکس ریختم و پا گذاشتم. آن را خوب تایپ کردم و در دستم مالیدم، سپس به خانم ها دادم تا در استخر آبکشی کنند. ناگهان تکه ای گوشت وارد دستم شد. نرم و شیرین بود. بوی گوشت برادرم غلام عباس بود! (صفحه 54)
خانم تقی زاده: گاهی دو سه ساعتی از تابه بلند نمی شدم. هر ملحفه و ملحفه ای جلوی دستم می آمد، آن را لکه دار کردم و بیرون از قابلمه گذاشتم تا داخل استخر برود. وقتی بلند شدم با درد پاها و کمرم لنگ و لنگ چند قدم برداشتم. حقوق شوهرم ناچیز بود، اما من مدام تاید، وایتکس، چکمه و دستکش می خریدم و به خشکشویی می بردم. (صفحه 157)
خانم میرزاوند: برادرم با همسر و سه فرزندش زیر آوار ماند و شهید شد. وقتی خبر شهادتشان را شنیدم لحظه ای شوکه شدم، اما آنقدر خمره و حوض پر از خون دیده بودم که دیگر از دست دادن عزیزی نمی توانست جلوی من را بگیرد. (صفحه 128)
خانم قافلی: خانم ها کنار هم نشسته بودند. جلوی هر کدام یک بشقاب بود. ملحفه ها را گرفتند و مالیدند. خون از لبه تابه ها جاری شده بود. (صفحه 82)