کد خبر: 2010970
8 آوریل 1403 در 10:39 ب.ظ.
973 بازدید
0نقطه نظر
خاطره اولین امضا نوشته مجتبی جباری
مجتبی جباری یکی از بازیکنان فراموش نشدنی استقلال زمانی گفته بود که بلافاصله با تیم بزرگسالان به گرگان رفته اما هیچکس او را نمی شناسد اما پس از هجوم او در آن مسابقه هواداران خواستند از او امضا بگیرند.

به گزارش ” ای بی اس نیوز ورزشی”، سال اول برای بازی در رده جوانان به دلیل رفاقت با افشین سرداری که مربی برادرم بود به تیم اتکا تهران رفتم. دوست نداشتم به تیمی بپیوندم که برایم سخت بود یا من را نمی شناخت. یک تیم معمولی که چند سال دوام نیاورد اما به نوعی برای من مناسب شد!
تیم امید «اتکا» به قدری ضعیف بود که از من خواستند سال اولم برایشان بازی کنم. یادم هست آن فصل فقط یک بازی بردیم، آن هم مقابل بهترین تیم «ندسا» بود که اتفاقاً تازه کار بود، من در آن بازی گل زدم. بعدها با حمید غنی زاده بازیکن تیم «ندسا» در ابومسلم همبازی شدم. غنی زاده به من گفت لامسب باید بعد از این مسابقه همه ما را کچل کند و به پادگان پست بفرستد.
سال بعد به راه آهن برگشتم و در جوانان و امید آنجا بازی کردم. فقط بازی در سطح بالاتر به من اعتماد به نفس زیادی داد و تاثیر عجیبی روی کیفیت بازی ام گذاشت و در یکی از مسابقات خدا رحمت کند رضا احدی که سرمربی تیم امید استقلال بود فوتبال من را تماشا کرد. سپس از مدیر تیم «بهرام امیری» پرسیدم. به هر حال می خواستند با من قرارداد ببندند.

بهرام امیری بعداً آنها را به من معرفی کرد و به من گفت که رضا احدی گفته است بازی عجیب مجتبی مرا به یاد دوران جوانی می اندازد. با آقا رضا در ورزشگاه مرغوبکار قرار گذاشتیم تا درباره قرارداد صحبت کنیم. من می خواهم برای استقلال بازی کنم نه برای تیم جوانان و چند وقت پیش هم نمی گفتند الان می تواند در تیم جوانان بازی کند و این فرصت را به بازیکن آینده دار می دهیم.
گفتم اگر حق و توانایی داشته باشم می خواهم برای امید بازی کنم. سال بعد بهرام امیری بهترین بازیکنان امید تهرانی را به استقلال آورد که بیشتر آنها کاپیتان تیم های خودشان بودند. کاپیتان ما رامین محرم نژاد بود که واقعاً شخصیت جالب و منحصر به فردی داشت، کارهای عجیب و غریبی نمی کرد، مدافع بزرگی هم بود.

همه فوتبالدوستان تیم امید استقلال را به خاطر دارند که آنقدر خوب بودیم که به راحتی قهرمان تهران و دوم کشور شدیم و در جام حذفی به جای تیم اول استقلال به نیمه نهایی رفتیم که در نهایت به تیم ملی باختیم. تیم فجرسپاسی حذف شد. به هر حال من در اکثر مسابقات در ترکیب اصلی بودم و با اصرار مربی جوان استقلال چند بار برای آنها بازی کردم، مثلا مقابل پرسپولیس.
زمان سربازی بازیکنان امید فرا رسیده است و هر کدام باید به فکر سربازی می افتادند. بیشتر استعدادها در این گروه سنی هستند و وقتی همه آنها رویا می بینند از بین می روند. دلیل آن کاملاً معمولی است، سهمیه تیم های خوب برای بازیکنان سرباز محدود است و بسیاری مجبور به خدمت می شوند و سپس … خداحافظ رویای کودکی.
اما هنوز 2 سال برای جوانان و 4 سال برای امیدها فرصت بازی در این رده برایم یکنواخت شده بود. صمد مرفاوی مربی جوانان شد، به آنها گفتم دیگر نمی خواهم در این رده سنی بازی کنم. وی در پاسخ من گفت: قصد ما این است که امسال قهرمان کشور شویم و به همین دلیل خسرو حیدری، آندو تیموریان، منصور احمدزاده و چند جوان دیگر را به خدمت گرفتیم. با اکراه قبول کردم که بمانم.
در فینال ملی مقابل استقلال خوزستان پیروز شدیم و قهرمان شدیم. بعد از بازی به من اطلاع دادند که باید سریع برگردی و با تیم بزرگسالان به گرگان بروی! منصورخان پورحیدری دستور داده بود! به موقع به هتل آزادی (محل کمپ) رسیدم و سوار اتوبوس شدم. آن سال تیم دوست داشتنی استقلال پر از ستاره بود و همه جا را نگاه کردم و یک بازیکن بزرگ دیدم..

در فوریه 2018 هوا خیلی سرد بود و به بازیکنان بخاری دادند اما من نداشتم! مهدی پاشازاده به سمتم آمد و کمی گپ زد تا یخ بشکند، سپس کاپشن گرمش را درآورد و به من داد. در راه گرگان سکوت کردم و تمام مدت خواب می دیدم. برای ناهار به یک رستوران خوب در راه رفتیم. جریانی از مردم برای گرفتن امضا بازیکنان را احاطه کرده بودند. کسی مرا ندید! اگه امضا کردی چی! کدام تیم! پر از ستاره های درخشان؛ محمد نوازی، علی سامره، یدالله اکبری، فراز فاطمی، مهدی پاشازاده، هادی طباطبایی، علی نیکبخت، مجاهد خدیراوی و بسیاری از بازیکنان برتر…
اون موقع آوردن یه بازیکن هجده نوزده ساله به تیم بزرگ خیلی سخت بود! اونم استقلال!! در هتل گرگان، هادی طباطبایی با من صحبت کرد تا احساس نزدیکی به دیگران کند، اما هادی نمی دانست که من خیلی خجالتی هستم.
روز بازی روی نیمکت مشغول خیالبافی بودم که منصورخان به من و مجاهد گفت: بین دو نیمه بدن خود را گرم کنید و در شروع نیمه دوم به میدان بروید… رویا را به واقعیت وصل کنید!! اواسط نیمه دوم بود که محمد نوازی یک پاس محکم و دقیق به من زد. قدم برداشتم و برگشتم و توپ عبوری را برای فراز فاطمی فرستادم، او یکی یکی دروازه بان را دریبل کرد و گل سوم را به ثمر رساند.
نوازی اولین کسی بود که من را در آغوش گرفت، بعد من در میان دایره شادی بودم. وقتی می گوییم حزب به پوستش نمی خورد، بیوگرافی من در آن زمان بود. بازی را با سه یا چهار گل بردیم و وقتی برگشتیم به همان رستوران رفتیم با این تفاوت که همه مرا می شناختند و از من امضا می خواستند. یادم نمی آید قبل از این مسابقه چیزی امضا کرده باشم! هیچکدام از امضاهای من مثل هم نبود! اما او به نوعی کار من را شروع کرد.

PS: این یادداشت توسط مجتبی جباری نوشته شده و در یکی از مجلات منتشر شده است.