به دیوار رسیدم. یکی پشت سرم فریاد زد و به من دستور داد که بایستم، اما انگار پاهایم نبود. به وسط سیاهچاله ای پرتاب شدم که قدرت درک من را گرفته بود. اجساد روی هم انباشته شده بود. صدای گریه مرد پشت سرم بلندتر شد و تندتر راه رفتم. شروع کردم به شمردن؛ یک تن، دو تن، 10 تن، 50 تن… بدن را می گویم، اما فقط نامش تن بود؛ استخوان های سوخته و گوشت پراکنده در دشت وجود داشت. مجبور شدم آنها را ببوسم. عروسک ها را در دستان بچه ها می گذارم و وسایل همه را به خانه می گردانم.
به روزهای آخر فکر کردم. در دستی که یک لقمه نان سنگک را در چمدان گذاشته بود و در بسته گازی که برای زنده نگه داشتن طعم وطن گرفته بود. با همان دستی که جلوی چشمانم بود و هنوز صاحبش را تصور می کنم چه چهره معصومی در عکس ها مانده است!
باید گریه می کردم؟ باید بمونم؟ مجبور شدم برم؟ آیا باید حادثه را گزارش می کردم؟
انتهای پیام/
کتاب های کامل مانند پرندگان ذبح شده در گل و لای دفن می شدند. جلد کتابی را خواندم: «فارسی دوم دبستان». از فکر مهاجری که سعی می کند زبان مادری اش را در نیمه راه دنیا زنده نگه دارد، لرزیدم و حالا بدن بی جانش در یک کیسه زیپ دار سبز رنگ بود.
ارتباط بین چشم و مغزم را از دست داده بودم. هیچی معنی نداشت چرا باید کلاه کودک اینجا باشد؟
انگار در این پرواز بودم. همان پروازی که 176 کشته و زخمی برجای گذاشت یک ایرانی…
داشتم به ساعت های آخر فکر می کردم. با لب های خندان دختر جوانی که عروس شده بود و با چشمان امیدوار پسری که برای ساختن آینده اش جنگیده بود. مفقودالاثر پدری بود که هنوز با فرزندش به فرودگاه نرفته بود و مادری که با بغض و اشک دیوارهای فرودگاه امام (ره) را دید.
چشمان عروس به عکس های پخش شده روی زمین مسخره شد. پس زمینه هم رنگ رژ لب بود و آسمان هم مثل آن خط چشم سیاه بود.
اون کفش بچه قرمز وسط ناکجاآباد چیکار میکنه؟ صورت عروسک فیل آبی خاکی بود و سیگارهای وینستون لایت که برای شستن غم پرسه زدن یا قصری عمیق باید ریسمان به نخ دود می شد، حالا آتش گرفته بود.
در دوردست، جلیقه نجات زرد رنگ هواپیما که دست نخورده مانده بود، لبخند می زد.
حالا مرد صداش مقابلم ایستاد. جیغ زد اما من چیزی نشنیدم. در چشمان وحشت زده اش غرق شدم. به طرف دیگر دیوار هل داد. صدای جیغی شنیدم. پیرمردی بین عروسک ها نشسته بود و گریه می کرد. برادرزاده اش متواری بود. صدای جیغی شنیدم. مرد جوانی پشت حصار ایستاده بود و برای خواهرش گریه می کرد. بازماندگان آمده بودند. شرمنده آنها شدم. من هنوز بعد از دو سال خجالت می کشم و عطرش به تنهایی از نفسم بیرون نمی رود.
مات و مبهوت ماندم. دیدم و ندیدم. راه می رفتم و روی زمین نبودم. سرما خوردم و تب داشتم… آثار خون روی دیوار بود و آثار آدم روی زمین! قلمرو وسیعی که برایش مقدر شده بود تا ارواح عزیز پرواز 752 را در آغوش بگیرد … قلمرو وسیعی که به یکی از کابوس های من تبدیل شده است!