گریه های عشق منفورترین ایرانی در مرگ همسرش! / سر میرزا کوچوک خان را برید و به تهران برد! • رکنا

این گزارش خاطره ای زیبا از زندگی پیرمرد 82 ساله ای است که هفته گذشته به جرم کاشت 5 کیلو تریاک در زیرزمین محل سکونتش توسط ماموران ژاندارمری منطقه یک دستگیر شد. در همین زمان از وی در مورد برخی از وقایع گذشته در زندگی اش که مربوط به رویدادهای مهم تاریخی کشور است، سؤال شد.
او در دو اتفاق مهم نقش کلیدی داشت و در این گفت و گو درباره آنها صحبت می کند. این مرد علی اصغر رضایی نام دارد و این داستان جالب و تاریخی اوست.
لحظه ای به نقطه ای نامعلوم خیره شد. انگار می خواست خاطراتش را از فراموشی ربوده باشد. بعد از آن یخ سکوت از لبانش آب شد و با صدایی پرطنین و لحنی که هیچ نشانی از پیری نداشت صحبت کرد.
مجلس را با توپ بستم
از پلیسی که کنارش ایستاده بود سیگار خواست. سیگاری را از پاکت پلیس بیرون آورد و روشن کرد. پک با صدایی آهسته و تقریباً زمزمهآمیز گفت: «شصت و هفت سال پیش، زمانی که به سختی 15 سال داشتم، وارد کلاس تیراندازی شدم.
در این مدت توپخانه ما توسط افسران اتریشی هدایت می شد و آنها بودند که آموزش های لازم را به افراد ما دادند. پس از دو سال کارآموزی، یک روز بعدازظهر که می خواستم به خانه برگردم، متوجه شدم که از میان افرادی که قرار بود روز بعد مجلس شورای ملی را تعطیل کنند، انتخاب شده ام.
آن موقع توپ های ما توپ های انگلیسی بود و فقط در ماه رمضان و سحر و افطار غرش می کرد. اما به خواست محمدعلیشاه و در اثر درهم کوبیدن جنبش مشروطه، این توپ به سوی خانه های مردم شلیک شد و به محض باز شدن خیابان اکباتان، مجلس را به آتش کشید. من شخصا از جمله کسانی بودم که آن روز مجلس را با توپ بستند و در جرگه کسانی بودم که توپ آهنین را مقابل مجلس شورای ملی گذاشتند.
انبوهی از خاک…
در همان زمان گلوله با غرش وحشتناکی پرواز می کند و بر ساختمان شورای ملی فرود می آید، ابتدا غبار سیاه همه چیز را پوشانده بود و وقتی این غبار از مجلس نشست، از همان خانه ای که متعلق به منتخبان بود. برای ملت چیزی جز تلی از خاک نمانده بود.
سر میرزا کوچک خان را بریدم
چند سال از این داستان گذشته؟ این کشور طی این سال ها فراز و نشیب های زیادی داشته است. در تمام این مدت زیر نظر «سرهنگ لیاخوف» کار می کردم. با آغاز سلطنت احمدشاه زندگی آرام و عادی من دوباره تغییر کرد زیرا خبر تجلی «میرزا کوچک خان جنگلی» و «اسماعیل آقا سیمیتقو» همه جا پیچید و به همراه گروه مسئول به گیلان رفتم. . برکناری آنها به دستور دولت.
تفنگ هایمان را پشت قاطرهایی که داشتیم گذاشتیم و به گیلان بردیم و محل اجتماع هواداران و هواداران میرزا کوچک خان را آتش زدیم اما چون رزمندگان گیلانی میرزا کوچک خان در جای ثابتی نبودند. و دائماً از جایی به جای دیگر می رفتند، ما ناگزیر به صفوف تفنگداران پیوستیم و با آنها شروع به جنگ کردیم.
در فومنات توانستیم طرفداران میرزا خوخک خان را محاصره کنیم و پس از آتش زدن جنگل موفق شدیم او را متوقف کنیم. اما چون در بحبوحه این حوادث و جنگ های خونین، همه جا را فرا گرفت که شکست «میرزا کوچک خان» و یارانش غیرممکن است، ناچار شدیم او را دستگیر کنیم و بکشیم. با دست خودم سر را از بدنش جدا کردم و به بدن اسب بستم. ابتدا به رشت رفتم و پس از نشان دادن آن به مردم آن را با خودم به تهران آوردم. جناب میرزا کوچک خان با ریش بلند و موهای بور و سر کچل چند روزی پیش من بود سپس او را روانه کردم.
و بالاخره عشق به سراغم آمد
در این هنگام علی اصغر ساکت ماند و خطوط صورتش که تا این لحظه باز شده بود به هم ریخت. غم در چشمانش جاری شد و غمی ناشناخته صورتش را کدر کرد. گویی یادآوری گذشته و خاطرات فراموش شده و پراکنده اش بر او تأثیر گذاشته بود.
پس از مکثی طولانی، این مرد دوباره صحبت کرد و گفت: پس از این پیروزی که در جنگی خونین و پر سر و صدا به دست آوردم، استراحت کردم و به دامان آرامش و سکوت پناه بردم.
در تعطیلاتم این شانس را داشتم که سری به «شهریار» بزنم که آن زمان محل تفریح مردم تهران بود. اینجا بود که عشق برای اولین بار در قالب دختری به نام «زهرا» به سراغم آمد. این عشق چنان شوری در من ایجاد کرد که خواب و غذا را از من گرفت.
بالاخره بعد از تمام رنج ها و دردهای جنگ عشق و نبرد زندگی، پیروز شدم و توانستم با رضایت پدر و مادر و دوستانم با دختر مورد علاقه ام ازدواج کنم. در جشن عروسی باشکوه و پر سر و صدام همه دوستان و آشنایانم حضور داشتند و آن شب در کنار همسرم به یکی از شادترین افراد روی زمین تبدیل شدم.
چند ماه بعد از این ازدواج به سمت فرماندهی توپخانه منصوب شدم اما در آن زمان یک حادثه جنگی پایه های کاخ طلایی سعادت من را شکست و تمام شادی را از من گرفت. وقتی سخنرانی علی اصغر به اینجا رسید، اشک در چشمانش حلقه زد. او به چهره شرکت کنندگان در پشت دیوار شفاف اشک هایش نگاه کرد.
در همین لحظه با صدایی تلخ و با لحنی پر از تاثر و اندوه ادامه داد: همسرم که بیشتر از جانم دوستش داشتم فوت کرد و با مرگ او من نیز از ارتش استعفا دادم. بالاخره زندگی من بعد از «زهرا» معنایی نداشت و بعد از او ازدواج نکردم. مردی که مجلس را با گلوله بست، سربازی که با دست سر میرزا کوچک خان جنگل را برید، اینجا ساکت ماند.
بار دیگر نگاهش را به جای نامعلومی روی دیوار دوخت و در رویاهای جوانی اش غرق شد. شاید در آن زمان در خواب نقش زهرا، عشق جوانش را دیده است.